نَزدِ عاشِق، دَرد و غَم حَلوا بُوَد…
لیک حَلوا بَر خَسان، بَلوا بُوَد!
مولوی
ما بردیم!
برای شروین حاجیپور.
«مابردیم» واکنش شریون حاجیپور، به برنده شدن جایزۀ Grammy است. جشنوارۀ grammy که امسال، برای اوّلین بار از جایزۀ جدیدی رونمایی کرد. جایزۀ بهترین “ترانه برای تغییر اجتماع”!
تمام وقایع اخیر، که اثر “برای…” از دل آنها زاده شد، مسائلی است پیچیده و قابل تأمّل؛ مسائلی با ابعاد، جهتها و بازتابهای بسیار، که بررسّی آنها نه ساده و نه ممکن است! چرا که در برابر دیدگان ما، حجاب بزرگی است! “حجابی به نامِ “حجاب معاصرت!”. در ادامه بیشتر به آن خواهم پرداخت و آن را بررّسی خواهم کرد.
جیل بایدن، که هویّتی کاملاً سیاسی است، در مراسم اختتامیه grammy awards اعلام کنندۀ این جایزه بود و بیشکّ، تحلیلگران بسیاری اضافه شدن این بخش به جشنواره grammy را سیاسی قلمداد کرده و اعتبار این اتّفاق را به همین طریق زیرسؤال خواهند برد… امّا آیا این پدیده، تنها بعد سیاسی دارد؟! آیا این اثر را تنها میتوان از طریق تحلیلهای سیاسی بررّسی کرد و آن را از اعتبار هنری ساقط کرد؟! یا آیا این پدیده، از نگاه هنری قابل بررّسی است!؟ بیشک، یک تحلیلگر سیاسی، تحلیل سیاسی از این پدیده ارائه خواهد کرد و امکان درست بودن تحلیل او هم هست! امّا یک هنرمند، یک منتقد هنری، یک فیلسوف هنر، شاید این مسئله را به گونهای دیگر تحلیل کند و یا یک جامعه شناس! بیان آنها، بازتابِ زوایای دیگر این پدیده است!
تحلیلهای سیاسی دربارۀ این اثر بسیار است! هر کس از نگاه خود این پدیده را چون پتکی ساخته تا با آن، به میدان و کشکمش مبارزه برود!!! نگارندۀ این متن، نه سواد سیاسی دارد و نه از این دید به این مسئله نگاه میکند! نگارندۀ این چند سطر، تلاش میکند از نگاه هنری این مسئله را تحلیل کند… باشد که مقبول طبع قرار گیرد!
تحلیل سیاسی یا نقد هنری!؟
جَنگِ هَفتاد و دو مِلَّت هَمِه را عُذر بِنِه
چون نَدیدَند حَقیقَت رَهِ اَفسانِه زَدَند! “
حافظ
بیشکّ جدایی این اثر از سیاست ناممکن است! و تحلیلهای سیاسی بیاساس نیست… امّا آیا سیاست، بیان کنندۀ تمام ابعاد ماجراست!؟!
شروین حاجیپور، جوان 25 سالۀ مازندرانی است که از 8 سالگی موسیقی آموختن را شروع میکند؛ شروع بلا! چرا که او و هر کسی که هنر را علاقه و کار و دغدغۀ خودش میداند، حکایتش حکایت درد و رنج و بلاست! بلایی که غالباً بیپاداش میماند… او نه امکانات خاصّ و ویژهای دارد و نه ثروت بیش از اندازهای! ظاهراً که اینطور به نظر میرسد… او تنها عشق و علاقه دارد و انگیزه… “امیدوار” است! همین…
انقدر امیدوار که حتّی در “عصر جدید” شرکت میکند تا بلکه بتواند به عنوان یک خواننده، مقبول جامعهاش واقع شود… در شبکۀ ملّی! بدون هیچگونه رویکرد سیاسی! کاملاً مردمی! دغدغههای او در آثار دیگرش پیداست… به عنوان مثال دغدغۀ اینکه آزادانهتر، بیدغدغهتر به هنرش بپردازد.
رخداد ناگوار 25 شهریور 1401، مردم ایران را وارد غم عظیمی کرد؛ غم و سوگواری، همراه با ترس! همراه با عدم احساس امنیّت… ترسی برای نسل جوان… نسلی که مواجه با آیندهای مبهم بود! نسلی که در تلاش بیهوده، همیشه خود را عقبتر از قبل مییافت و آینده و خواستها و آرزوهایش، روز به روز بیشتر به رویایی دست نیافتنی بدل میشد… به محالات میپیوست… نسلی که صدای اعتراضش را بارها با هنر اعتراضی “رپ” بیان کرده بود! نسلی که تجربیّاتش در نسلهای پیشین تجربه نشده بود و سنّتهای غالب و عرفهای جامعه را با خود بیگانه مییافت…! نسلی که به یک باره، دچار تنهایی عمیقی شده بود که حتّی “خانواده” هم قادر به درک تجربیّات و راهنماییاش نبود… نسلی که با دغدغههایی به مراتب بزرگتر از سنّ و دوران خود دست و پنجه نرم میکرد… نسلی که به خواستههایش، به مطالباتش، به دردهایش و دغدغههایش پرداخته نشده بود… نسلی که داشت خفه میشد! در ترس! در بلاتکلیفی! در باتلاق… نسلی که بیارزش طلقّی شده بود و رها… نسلی که برای پیدا کردن راه، بارها شکست را به تجربه نشسته بود؛ شکستهایی که حتّی والدینش، تجربه نکرده و قادر به ادراکش نبودند…
نسلی که در آن، شروین حاجیپور و امثال شروین حاجیپور بسیار دارد! این نسل، در پی یافتن افرادی شبیه به خودش بود… افرادی که بتواند با آنها احساس اشتراک کند! احساس همدلی، احساس یگانگی… نسلی که غربتش حتّی در وطن و خانه هم بیداد میکرد! نسلی که به وضوح خواستههای متفاوت داشت! ترس فروخورده و تنهایی مفرط، فریاد شد! هر کس از نگاه خودش به مسائل نگاه میکرد! هر کسی دید خودش را داشت… هر کسی در twitter، دلایل خودش را برای اعتراض مینوشت… “برای پدری که شرمندۀ بچّهاش شده و کمرش زیر بار مشکلات خم شده!”؛ “برای اون بچّۀ زبالهگردی که گفت آرزو چیه؟!”؛ “برای ریزگردها و هوای آلوده!”؛ “برای کشته شدن سگها”؛ “برای درختهای در حال خشک شدن ولیعصر!”؛ “برای رقصیدن در کوچه پس کوچههای شهرم!”؛ “برای یک زندگی معمولی!” “برای گریههای شبهامون!”…
هر کسی ماجرا را از دید خودش میدید… هر کسی سختی و مشکلات خودش را میگفت… هر کسی میخواست درد و دل کند! دردش را فریاد بزند… میخواست غربتی که هر روز آزارش میداد، به گونهای بیان کند… دردهای مردمی که قطعاً سیاستمدار نیستند! قطعاً فوق تخصّص تئوریهای اطّلاعاتی و آگاه به پیچیدگی جنگهای نظامی و اقتصادی و فرهنگی نیستند!!! کسانی هستند که زندگی معمولی دارند و برخی از آنها حتّی همین زندگی معمولی را هم ندارند… دریغ و صد دریغ که هرگز دیده نشدهاند! چه بااستعداد و چه بیاستعدادشان… اگر هم دیده شدند، به درستی نفهمیدند که دیده شدند! که اهمیّت دارند… که آسیب دیدهاند! که تنهایی و فقر و غربت آزارشان میدهد! مردمی که شبیه هر مردمی نیستند!!!
بررّسی درستی یا نادرستی این حرفها و “چرا و چگونه این شد؟!”هایش، کار نگارندۀ این سطور نیست! کارِ جامعهشناسان است… کار مردمشناسان است! تعلیم و تربیّت این نسل و این مردم، کار معلّمان است! کار فرهنگشناسان و فرهنگیان است! معنوی کردن اینها کار معنویّون و فرزانگان است! پاسخ به سؤالاتشان، کارِ فلاسفه و متفکّران! رسیدگی به درخواستهای این مردم، کار سیاستمداران و اهل تدبیر و توان! هر کسی از زاویۀ خود به ماجرا نگاه میکند…
کار هنرمند و کارکرد هنر چیست؟!
پيشهام نقاشی است:
گاه گاهي قفسی میسازم با رنگ،
میفروشم به شما!
تا به آواز شقايق كه در آن زندانی است،
دل تنهايیتان تازه شود…
چه خيالی، چه خيالی… میدانم پردهام بیجان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بیماهی است.
سهراب سپهری
کار هنرمند چیست!؟ کارکرد هنر کدام است؟! قدرت هنر چیست؟! هنر آیا ارزشی دارد یا خیر؟! آیا هنر مفید است؟! هنر ضرورت دارد یا تنها به درد کنار موزه میخورد؟!
جهان امروز، کارکرد هنر را به زیبایی صرف و ناکارآمدی رسانده! نه فقط موسیقی و سینما و رقص و نقّاشی و…! فلسفۀ هنر معاصر، به هر چیز جدیدی برچسب “هنر اصیل” یا “original” میزند و دغدغۀ هنرمند معاصر، بدعت در صورتهاست! اینها همه، صد البتّه بیشتر در هنرهای تجسّمی که همیشه پیشروتر است، نمود بیشتری دارد؛ امّا در رقص، در پرفرمنس و نمایش، در شعر و ادبیّات هم بازتاب دارد… آیا به راستی، زیباییهای صورت و فرم، یا بدعتهای جدید به هر نوع که باشد، هنر است!؟
نقّاشیهای آبستره، با قیمتهای گزاف، در انواع گالریها به فروش میرسند… بیآنکه مردم یک جامعه، به طور کلّی با آنها ارتباط بگیرند!!! آثار گنگ و مبهم و گیجکننده و غالباً بیمعنی، “شاهکار” خوانده میشوند، بیآنکه حتّی بین مخاطبان خاصّ خودشان، باعث ایجاد نوعی پیوند و نزدیکی شوند!!! جشنوارهها و برخی آثار بزرگ هم، غالباً اهدافی را دنبال میکنند که یا تجاری است و یا سیاسی! معدود جشنوارهها هم هستند که به واقع دغدغههای کیفی را دنبال میکنند و یا آثار مستقلّی هستند، که از کیفیّت هنری خوبی برخورداند امّا غالباً دیده و شنیده نمیشوند… یا اگر در جایی، جشنوارهای تصمیمی به واقع هنری بگیرد، همواره با برچسبهای مختلف، ارزش آن رویداد هنری را کم میکنند که از تأثیر آن اثر بکاهند. در جهان امروز، “هنر”، به درد اوقات فراغت میخورد یا به این درد میخورد که فضای خالی یک خانه را پر کند! یا سرگرم کننده و مهیّج و یا پولساز و تجاری باشد!
دنیای معاصر؛ در دنیای مدرن و پست مدرن؛ ساختارگراییها و پساساختارگراییها؛ در دنیای نیهیلیسم و ابتذال و فروپاشی اخلاقی؛ در دنیای غربت! قرن لذّت و شهوت! قرن سیاهیها و شکّ! قرن سرمایهداری و نظم نوین جهانی! قرن ماشینیسم و تکنولوژی! دنیای ضدارزشها و دنیای ناهنجاریها! دنیای سیاستزده و دنیایی که شاهد بزرگترین جنگهای تاریخ بوده و از وقوع دوبارۀ آن ترس دارد!!! عصر تبادل اطّلاعات و جهانیشدن ارتباطات! قرن تبدیل شدن زمین، به دهکدۀ جهانی!!! قرن سفر به ماه! اندیشۀ زندگی در مریخ… قرن متاورس و بلاکچین! قرن virtual reality! قرن پیشرفت و توسعه و رفاه! قرن تبادلات فرهنگی عظیم! قرن رسانهها.
در جهانی که با این حجم از پیشرفت، انسانها دیگر نیاز به کارهای سنگین بدنی و سخت جسمانی برای کسب درآمد ندارند! ماشینهایی که باعث بیکاری انسانها شدهاند! انسانهای که غالباً هدف ندارند و تازه، توقّعات بالا و خواستهای عظیم هم دارند که باید به آنها رسیدگی شود! در جهانی که زمان خالی انسانها نیاز به پر شدن دارد مردم، حوصلهشان مدام سر میرود و اگر سرگرم نباشند، دیوانه میشوند!!! هنر باید در پی کدام هدف گام بردارد!؟
در جهان اندیشههای اگزیستانت سارتر و کامو… در جهان آثار ابزورد بکت و یونسکو… در جهان ادبیّات و هنر غربت زده! در جهانی که خودکشی و نهیلیسم دغدغۀ متفکّران بزرگ آن است! در جهانی که اندیشمندان غرب، همچون هانری کربن و… به دنبال گمشده میگردند… در جهانی که مردم در آن، به دنبال پیدا کردن راه خروج از پوچیاند؛ رسالت هنر چیست؟!
حجاب معاصرت و ناخودآگاه جمعی!
ما فرزندان این قرن کافریم
قرن مانیفست های سیاه نیچه و تز های خاکستری بِکت و آنتی تزهای مسخ پاپ اعظم
قرن تلیتِ تُرش تَمامه و پست مدرنیسم!
قرن ما قرن سالمی نیست و انسان قرن ما انسان سالمی نیست
قرن ما خدایش را گم کرده است زیرا کودکی اش را گم کرده است
ما گیجیم،
درست مثل ماهیگیر فقیری که تنها کبریتش وسط دریا افتاده باشد …
حسین پناهی
هنرمند، خلّاقیّت دارد! هنرمند در پیِ زیبایی است! هنرمند به دنبال نوعی برقراری ارتباط است، فارغ از چهارچوبهای معمول! هنرمند لزوماً پایبند نیست! هنرمند آزاد است… هنرمند مشاهده گر است… شاید هنرمند دقیقترین نگاه را داشته باشد و همیشه درستترین انتخاب و حال! در فرهنگ ما، هنرمند برتر است و هنر، برتری است! فضیلت است…
این نگاه که هنر و هنرمند فضیلت و برتری دارند، ریشههای فرهنگی بسیاری برای ما دارد! ما یعنی مردم ایران! مرحوم داریوش شایگان، در کتاب اقلیم حضور، شاعر را سازندۀ ناخودآگاه جمعی ما میداند! شاید در جهان غرب، هنرمند باید اهداف سیاسی داشته باشد! یا مثلاً به اهداف تجاری تن دهد و یا در پی سرگرمی مردمی باشد که اگر سرگرم نباشند طغیان میکنند!!! امّا این نگاه در فرهنگ ما هیچ اعتباری ندارد! در فرهنگ ما، هنر عنصری حیاتی است… مرحوم شایگان، در ابتدای کتاب 5 اقلیم حضور، خاطرهای از همسر نیکوس کازانتراکیس، نویسندۀ یونانی در شیراز نقل میکند. او به داریوش شایگان میگوید:
من در هیچ کجای جهان ندیدم که مقبرۀ یک شاعر، زیارتگاه مردم باشد! شاید شما تنها ملّتی باشید که با شاعرانتان چنین ارتباط عمیقی دارید! و چنان ارجی برایشان قائلید، که حضور مداوم در زندگی شما دارند…!
5 اقلیم حضور – داریوش شایگان؛ پیشگفتار؛ صفحۀ 2
هنر در ناخودآگاه ما جایگاه ویژه دارد و روح ما، خلاءهای عمیق خود را در میان قلم هنرمندان مییابد! هنر، برای ما فقط سرگرمی نیست! برای تسلّا است! برای ما حکمت است… برای ما درس است! برای ما زندگی است…! هنر، روح ما و ناخودآگاه جمعی را بازتاب میدهد!
حال امّا “حجاب معاصرت”، چیزی است که مانع است! اجازۀ دیدن از ما گرفته! همواره، اتّفاقهای بزرگ و انسانهای اندیشمند و هنرمندان پرذوق و عارفان سوخته دل، در زمانۀ خود گمنام باقی میماندند… همیشه گوشهگیر و به دور از جامعه بودهاند! همیشه مورد ملامت و بدگویی و حسادت؛ و هزار دلیل باعث میشد که مقام و ارزش سخن آنان را نبینند و نشنوند و نخوانند و ندانند! حجاب معاصرت، باعث میشود، بزرگان و هنرمندان و افراد مؤثّر، در دوران خود گمنام و نادیده باقی بمانیم و آیندگان، یا به عبارتی تاریخ، آنها را بیابد و به دنبال آنان رهسپار شود!
“برای…”؛ “شروین حاجیپور”؛ “grammy”!!!
حملۀ هنگ سياه قلم نی به حروف سربی…
حملۀ واژه به فک شاعر!
فتح يك قرن به دست يک شعر…!!!
سهراب سپهری
“برای…” کلمۀ قشنگی است! چرا که به از خودگذشتگی اشاره دارد! “برای” ابتدای هر تقدیمنامه است… “برای” نشانۀ دوست داشتن است! آغاز محبّت است! البتّه، باید دید که قبل و بعد “برای” چه کلماتی گذاشته شود… هم قبل و هم بعد، اهمیّت دارند! میتواند هم آغاز جنگ باشد! مثلاً “این سیلی برای قیافۀ داغونت!”!!! این “برای” کاملاً خالی از محبّت است!!! چند سال پیش، چند متن پراکنده نوشته بودم که همۀ این متنهای پراکنده، با “برای” به هم پیوسته میشد!!!
تمامِ من، “برای” تو! من… “برای”… تو…! “برای” کارکردی داره مثل پُل! رابط میتونه باشه… باعث میتونه بشه! تقدیم کن به هرکی دوستِش داری…!
شروین حاجیپور امّا، هوشمندانه و یا ناخودآگاه! این کلمۀ نیرومند را عنوان ترانۀ خویش میسازد! ترانهای که “برای” دیگران است! برای شنیده شدن درد دیگران… برای انتقال صدای دیگران! شاید که به قطع، این اثر چندان امکانات پیچیدهای برای ساخت نداشته! چندان اهداف عجیب و غریبی دنبال نمیکرده! یک میکروفن و یک شعر و یک صدا! امّا کدام شعر؟! صدای چه کسی؟! برای چه!؟
ما در فرهنگ خود، مثلی زیبا داریم:
سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند!
سعدی علیه الرحمه، ضربالمثلهای بسیاری به ما هدیه داده! به گونهای که اگر گلستان را ورق بزنید، انگار نخوانده خیلی خواندهاید! و این یادگارهای ماست! ناخودآگاه جمعی ماست! که میشناسد که انجام میدهد! که مییابد! که ارزش میهد و منقلب میکند… این مثل هم حال یا سعدی به ما داده یا سعدی هم از پیشینیان خود به ارث برده که در اثری میگوید:
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل "سعدی"
حال امّا ارتباط اینها با شروین حاجیپور و برای؟! “برای” شروین حاجیپور، بسیار عادی است! بسیار ساده! 1 میکروفن یک شعر! یک صدای ضبط شده! حرفهای مردم… حرفهای مردم که حال شعری شده منسجم! اثری که هر فرد، خود را درون آن مییابد! اثری که غریبه نیست! اثری که از ماست! اثری که از دل برآمده! چون سخنان مردم، حرف دل مردم است…! معجزهای نیست! این قدرت هنر است! که همبستگی ایجاد کند! که صمیمیت ایجاد کند! که باعث یگانگی شود! وحدت را صدا بزند! “برای”، اثری نیست با حرف سیاسی خاصّی!!! جایی در twitter میخواندم که شخصی اروپایی اشاره کرده بود:
چه انقلاب شاعرانه ایست! که برای درختان و پیروز و احتمال انقراض “پیروز” دارد وقوع مییابد!
چرا که دغدغههای ما شاعرانه است! درست است که این اثر سیاسی است و یا وقایع اخیر را میتوان سیاسی تحلیل کرد و سنجید! و لزوماً هم شاید بیاساس نیست… امّا سیاست همه چیز نیست… سیاست به ما تحلیل لزوماً درستی نمیدهد! چون تنها یک نگاه یک بعدی دارد و از پویایی به دور مانده… پس آنان که این اثر را بیارزش میکنند و آن را سیاسی صرف میدانند؛ ذوقشان کور شده و فاقد احساس و ادراکند… ادراک هنر، با هنر میسّر است! نمیشود از طریق سیاست هنر آفرید و یا هنر را فهمید! بیشک، هنرمندان بسیاری کار سیاسی میکنند و در خدمت اهداف سیاسی خدمت میکنند؛ امّا آنها غالباً مردمی نیستند! چون عاری از ذوقاند! چون از دل برنمیآیند…
به جای نگاه سیاسی، میشود این نگاه را هم در نظر داشت که یک اثر هنری، انقدر تأثیر داشته که توانسته در چند کشور و در چند زبان دنیا کاور شود! زبان فرانسه، ایتالیایی، اسپانیایی، آلمانی و انگلیسی! coldplay آن را میخواند امّا باید توجّه داشت، در سریالهای تلویزیونی پخش میشود! Shelley Segal, Ana Alcaide و Malmö Opera آنرا ترجمه و بازخوانی میکنند. در مسابقات ورزشی و فشنهای لباس و حتّی در چند دانشگاه اجرا شده!!!
همه سیاسی است!؟ به قطع اینطور نیست!!! حتّی ملاک هنری بودن هم نیست! دقیقاً در همین جشنواره، “صهبا مطلّبی” به انتخاب داوران جایزه میگیرد… مردم چندان اقبالی به این اثر نداشتند…! شاید بسیاری اصلاً از این اتّفاق باخبر هم نباشند…! چرا که این اثر مردمی است… حال، باز عدّهای از روی حسادت و کوتهنگری، مردمی بودن انتخاب را ملاک قرار داده تا هنری بودن آنرا زیر سؤال ببرند!!! احمقانه است…
به جای اینکه خانم بایدن را سیاسی دید، از این دید هم میشود نگاه کرد، که برای نشان دادن جایگاه زن، از شدّت تأثّری که از این اثر گرفته، روی صحنه حاضر شده تا جایزه را اعلام کند! نه به دلیل سیاسی…! آخر سیاستمداران هم شاید دلی داشته باشند و آهنگی گوش کنند! خدا را چه دیدهای! شاید ذوق کنند… شاید بخواهند از هنر حمایت کنند… که در همه جای دنیا میکنند…
سخن آخر…!
حسد چه میبری این سست نظم بر حافظ!
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است…
حافظ
چنان که گفتیم و ذکر شد، ناخودآگاه جمعی ایرانیان، با شعر و هنر نزدیکی و مؤانست دیرینه دارد… طبع ما هنر است و زبان پارسی، در دوران تجلّی فرهنگ اسلامی نیز، زیان شعر بود و ادب و هنر! چنانکه بزرگان ما، حاج ملّاهادی سبزواری علیه الرحمه مثلاً، آثار علمی به زبان عربی مینوشت و شعر به پارسی…
فرهنگ ایرانی و شعر و ادب پارسی، میتواند فرهنگی باشد که روح و سرزندگی و عشق و شور را هدیه کند! نگاه ما به هنر، نگاه ویژهایست! برای ما رسالت هنر، با رسالت هنر از نگاه غربیان، بسیار تفاوتهای ذاتی دارد… حال، شعری صدای مردم شده؛ مردم آن را دریافته صدای خود را در بخشی از آن یافتهاند، بیآنکه شاید کیفیّت موسیقیایی خاصّی داشته باشد! نه فقط مردم ایران، که مللهای دیگر نیز این را دریافتهاند! هنر، فارغ از خدمت به سیاست، فارغ از سرگرمی، فارغ از ابعاد ارتیستیک، فارغ از بعد تجاری، میتواند موجب همبستگی باشد! میتواند باعث یگانگی و یکپارچگی شود… و بزرگان اهل هنر و ادب و شعر ما، این را برای ما به یادگار گذاشتهاند! حال، اثری، شاید نه با چنان عمق معنوی و فلسفی، برآمده از جامعهای نه چندان عمیق، جهانی را دگرگون کرده…
به گونهای که grammy، به یک فلسفۀ جدید از هنر دست یافته و آن را مدیون ایران است!!! فلسفۀ هنری که کارکرد هنر را تأثیرگذاری اجتماعی میداند… و آن هم با شیوۀ انتخاب مردمی… این دستآورد بسیار بزرگی است! برای شروع تأثیرگذاریهای فرهنگی بیشتر و خلق آثار بهتر… و چه حیف، که خشک اندیشیها و بیذوقیها و قشرینگریها و حجاب معاصرت و حسادت و هر دلیل دیگری، مانع دیده شدن این مسئله باشد… شاید آلوده به اغراض سیاسی گردد امّا اکنون میتواند کاملاً غیر سیاسی باشد!!! تا چگونه بیاندیشید…
چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد…
سهراب سپهری
لذت بردم از تحلیلتون عالیی درود بر شروین و هنر شناسان واقعی