زمانی که نمایش “روزنکراتز و گیلدنسترن مرده اند” (Rosencrantz and Guildenstern Are Dead) در سال ۱۹۶۶ روی صحنه رفت، تام استاپارد جوانترین نمایشنامه نویسی بود که کارش روی صحنهی تئاتر ملی به نمایش درآمد.با این نمایش که اولین بار در بخش فرینج (Fringe) در جشنوارهی ادینبورگ دیده شد، ژانری فرعی خلق شد که در آن شخصیتهای فرعی و کم دیالوگِ دنیای نمایش به عنوان کاراکترهای محوری در مرکز صحنهی تئاتر قرار میگرفتند. شخصیتهای نمایش روزنکراتز و گیلدنسترن از شخصیت های فرعی نمایش “هملت” هستند. تام استاپاردبعدها نیز بارها با نوعی آزادی آشوبگرانه به سراغ بسیاری از آثار شناخته شده و معتبر انگلیسی رفت و شخصیتهای تاریخی و داستانی آنها را برای خلق نوشتههایش باهم درآمیخت. خود استاپارد در مورد نمایشنامههایش میگوید:
آنها بیش از آنکه به هم شبیه باشند، باهم فرق دارند و گسترهای از کمدی فارس تا آثاری به سبک جرج برناردشاو را در بر میگیرند
تام استاپارد به تعبیرِ خودش یک آزادی خواهِ کمرو و خجالتی است و ابراز علاقهاش به چشم اندازهای انگلیسی، معماری انگلیسی و شخصیتهای انگلیسی، موجب شده در نظر بعضیها به عنوان یک شخصیت محافظه کار شناخته بشود. او که در اصل زادهی کشور چکسلواکی سابق است، در سال ۱۹۹۷ لقب “سر” و در سال ۲۰۰۰ نشان لیاقت انگلیس را دریافت کرده است.
بیوگرافی تام استاپارد
منتقد مجلهی نیویورک تایمز لهجهی تام استاپارد را لهجهای خشک و تصنعی توصیف میکند که هنوز هم ردی از وضعیت مهاجرت در آن احساس میشود. با اینکه وقتی او و خانوادهاش از چکسلاواکی فرار کردند تام یک سال و نیم بیشتر نداشت، اما همچنان این لهجه به عنوان نشانی از سرزمینهای اروپای مرکزی در او باقی مانده است. مادرش هم تا سال ۱۹۹۶ که در سن ۸۵ سالگی درگذشت، همچنان لهجهاش را حفظ کرده بود.
تام استاپارد در سال ۱۹۳۷ و با نام اصلی توماس اشتروسلر در زلین، یکی از شهرهای منطقهی موراویا در چکسلاواکی که مرکز یک امپراطوری تولید کفش بود، متولد شد. پدرش پزشک تولیدکنندگان کمپانی کفش Bata بود. در سال ۱۹۳۹ بعد از حملهی نازیها خانوادهی او به همراه دیگر پزشکان یهودی که برای کمپانی Bata کار میکردند از چکسلاواکی فرار کردند. آنها ۳ سال در سنگاپور زندگی کردند، اما قبل از حملهی ژاپنیها به سنگاپور، مادرش مارتا مجبور شد به همراه تامی و برادر بزرگترش پیتر به هند که در آن زمان مستعمرهی بریتانیا بود برود.
پدرش به دنبال آنها به هند میرفت که کشتیاش توسط بمب افکنهای ژاپنی غرق شد. تام در مورد پدرش میگوید که او را زیاد به خاطرندارد و بین خاطرات حقیقی و چند عکسی که از او باقی مانده، گیج و سردرگم است. هند از نظر استاپارد، که امروز آن را مانند قلمروی از دست رفتهی شادیهای بیوقفهاش میبیند، سرزمینی هیجان انگیز و عجیب بود که در آن احساس امنیت میکرد. خانواده اش بعد از نقل مکان از سنگاپور در دارجی لینگ مستقر شدند و در آنجا مادرش مدیریت یک فروشگاه محلی کفش Bata را به عهده گرفت.
بعد از پایان جنگ و زمانی که تام یک پسربچهی 8 ساله بود، مادرش با یک افسر ارتش انگلیس به نام کِنِت استاپارد ازدواج کرد. آنها در اوایل ۱۹۴۶ به Southampton رفتند؛ جائی که به نظر تام سرمایی منجمد کننده داشت. از آن وقت به بعد فقط به زبان انگلیسی حرف زد و در یک مدرسهی انگلیسی زبان به مشغول به تحصیل شد. مادرش، مادری همیشه نگران بود. تام در مورد مادرش میگوید که زن بسیار شیرینی بود که عاشق خواندن کتاب و گفتن لطیفههای جالب بود.
در ۱۷ سالگی مدرسه را ترک کرد و به بریستول رفت تا روزنامه نگار شود. او به عنوان یک منتقد درجه دوی تئاتر در کمپانی Bristol Old Vic دوستانی پیدا کرد. بعد از آن به لندن رفت و پیش از اینکه وارد تئاتر شود شروع به نوشتن نمایشهایی برای رادیو و تلویزیون کرد. از آن پس محبوبیت تام استاپارد به عنوان یک نمایشنامه نویس با نوآوریهای فراوان آغاز شد. او معتقد است:
تئاتر در درجهی اول باید سرگرم کننده باشد، البته تئاتر جایی مثل زمین بازی بچهها نیست، اما باید بتواند برای کسانی که میخواهند کش و قوسی به ذهنشان بدهند، سرگرم کننده باشد.
مولفههای نمایشنامههای تام استاپارد
امروزه اصطلاح “ استاپاردی “ به اصطلاحی جاافتاده تبدیل شده که به مشخصههای آثار او اشاره میکند.این اصطلاح در مورد آثار تام استاپاردنه فقط به بذلهگوییهای پیاپی و سریع و همنشینی خیالانگیز کلمات در آثارش اشاره دارد، بلکه در عین حال شامل ترکیب فلسفهی اخلاقی آثارش با حرکات بدنی و ژیمناستیکوار بازیگران اطلاق میشود که نمونهی آن را به خوبی میتوان در نمایشنامهی “جهندگان” (jumpers ،۱۹۷۴) به همراه آمیزهای از سبک اسکار وایلدی در برخورد لنین، جویس و تریستان تزارا در نمایشنامهی “مضحکه بازی ها” (Travesties, 1974) دید.
او گهگاه در نمایشنامه هایی چون “مرکب چینی” (Indian Ink ,1995) و “راک ان رول” (Rock’n’Roll ,2006) چشم اندازش را تا گذشتههای دورتر خودش در چکسلواکی و هند گسترش داده است. تا مدتها بر کارهای استاپارد ایراد گرفته میشد که نمایشنامههایش همگی زیرکانهاند، اما خالی از هرگونه عاطفه و احساسی هستند. این انتقادها ادامه داشت تا زمانیکه مرگ قریب الوقوع زن جوانی در آتش در نمایش “آرکادیا” (Arcadia, 1993) و سوگ کودک غرق شده در تریلوژی “ساحل آرمانشهر” (۲۰۰۲, The Coast of Utopia) که حوادث آن در روسیهی قرن نوزدهم اتفاق میافتاد و اشک منتقدان را درآورد. به نظر مایکل بیلینگتون منتقد شناخته شدهی تئاتر
هرچند که تام استاپارد همیشه به خاطر آتشبازیهای روشنفکرانه، بازیهای کلامی و زرق و برق ظاهری کارهایش تحسین شده، اما در حقیقت آنچه جالب است رمانتیسم پنهانی است که در لایههای درونی آثارش خفته است. محتوای عاطفی آثار او همواره پنهان مانده و یا نادیده گرفته شدهاند.
استاپارد از اینکه میتواند در نمایشنامهاش با همهی طرفهای منازعه جدل کند و در انتها قضاوت را به مخاطب بسپارد، به خودش میبالد. تام استاپارد همیشه در برابر این سوال که ایدههایش را از کجا میگیرد، یک جواب دارد : “هارودز!” (نام یک فروشگاه زنجیرهای در انگلیس) ولی ایرا ندل معتقد است منبع و محل تغذیهی ایدههای او تاریخ است. ایرا ندل استاد انگلیسی دانشگاه کلمبیا و نویسندهی کتاب “بازی دوگانه: زندگی تام استاپارد” ( Double Act: A Life of Tom Stoppard, 2002 ) کمدی در آثار او را مانند یک نقاب تعبیر میکند و معتقد است تظاهر او به عقلانیت مفرط، مانند نقابی برای پوشاندن شدت احساساتش است.ندل درادامه میگوید:
او نویسندهای است که اصولاً در مورد خودش چیزی نمینویسد، نمایشنامههایش محلی برای اعترافهای شخصی نیستند و از صحنه به عنوان دفتر خاطراتش استفاده نمیکند. با اینحال او هرچند از اتوبیوگرافی و شرح حال نویسی فاصله میگیرد، اما در واقع دائماً مشغول کند و کاو در هویت خودش است.
تام استاپارد که تنها یک رمان با عنوان «ارباب مالکوئیست و آقای مون» (Lord Malquist and Mr moon ,1966) نوشته، به طعنه و شوخی میگوید که دیالوگ محترمانهترین راهیست که با آن میتواند خودش را نقض کند. انگار تخیلش همواره در حال کشیده شدن به سوی تناقضهای موجود در هر موقعیت است. در عین حال، استاپارد همیشه برای شروع یک نمایشنامهی جدید، منتظر یک جرقه است و میگوید برای خودش هیچ فهرست انتظاری از نمایشنامههای نوشته نشده، که منتظر رسیدن نوبتشان برای نوشته شدن باشند، ندارد.
فیلم و فیلمنامههای تام استاپارد
تام استاپارد علاوه بر تثبیت جایگاه خودش به عنوان یک نمایشنامه نویس، مهارتش را در تنظیم سناریوی فیلمهای تاثیرگذار هالیوودی هم ثابت کرده است. از فیلم برزیل به کارگردانی تری گیلیام (۱۹۸۵) گرفته تا فیلم امپراطوری خورشید (۱۹۸۷) و ایندیانا جونر، آخرین جنگ صلیبی (۱۹۸۹) ساختهی استیون اسپیلبرگ و فیلم انیگما به کارگردانی مایکل آپتد (۲۰۰۱).
از نسخهی سینمایی روزنکراتز و گیلدنسترن مرده اند که با کارگردانی خودش ساخته شد و سال ۱۹۹۱ در جشنوارهی فیلم ونیز برندهی شیرطلایی شد تا فیلم شکسپیر عاشق به کارگردانی جان مَدن که با فیلمنامهی مشترک استاپارد و مارک نورمن که در سال ۱۹۹۹ برندهی ۷ جایزۀ اسکار شد، تام استاپارد حاضرجوابی و شوخ طبعیهای غیرقابل کتمان خودش را برای نسل جدید به نمایش گذاشته است.
آیا زندگی کمدی هست یا نیست؟
بخش نخست. مایا جاگی. گاردین: تام استاپارد معتقد است راز این معمای قدیمی که آیا نمایشنامههای چخوف کمدی هستند یا نه؟ را یافته است. او میگوید که میتوانیم جواب این سوال را با سوال دیگری بدهیم. این که آیا زندگی کمدی هست یا نیست؟ و بعد از آن دیگر معمایی در مورد چخوف باقی نمیماند. اینکه آثار چخوف به شکلی تولید شوند که نشود به آنها خندید، چندان به ذائقهی تام استاپارد خوش نمیآید و این همان نظری است که او در مورد زندگی هم دارد. استاپارد معتقد است کاری که چخوف با ما میکند این است که درست زمانی که نمیتوانیم جلوی جاری شدن اشکمان را بگیریم، ما را وادار میکند که بخندیم.
اگر چخوف برای خیلیها معمایی دیرینه است، خود استاپارد هم به تعبیری یک معماست. او در نیم قرن نوشتن برای تئاتر، رادیو، تلویزیون و سینما، اعتبارش را به خاطر احیا کردن ایدههایی تازه در تئاتر بریتانیا به دست آورده است. او دربارهی روایتهایش از آثار چخوف، شینتسلر، لورکا، پیراندلو یا جرومی کی جرومی میگوید:
نوشتن آنها صرفاً برای این اتفاق افتاد که کسی از من خواست آنها را بنویسم. اگر مشغول کار روی نوشتههای خودم نباشم، از اقتباس از آثار دیگران لذت میبرم.
نظرات کاربران