0

معرفی نمایشنامه‌ “دکتر فاستوس” اثر کریستوفر مارلو

در بخش معرفی نمایش­نامه، سعی می‌کنیم به بررسی چکیدۀ آثار نمایشنامه نویسان شاخص جهان بپردازیم؛ نمایش نامه نویسان باستان تا معاصر؛ ایران و جهان… نمایشنامه‌‌ای که در ادامه به معرفی آن خواهیم پرداخت، نمایشنامه “دکتر فاستوس” اثر مشهور “کریستوفر مارلو” با ترجمۀ “دکتر لطف علی صورتگر” است.

معرفی “کریستوفر مارلو”

کریستوفر مارلو نمایشنامه دکتر فاستوس

کریستوفر مارلو (1564 – 1593) انگلیس

کریستوفر مارلو یا کیت مارلو، در عصر الیزابتی انگلیس با شکسپیر و بن‌جانسون هم‌عصر بود. در دوران الیزلبتی، تئاتر انگلیس با آثار شکسپیر شناخته می‌شود امّا یکی از اشخاص خوش قریحۀ دیگری که متأسفانه به علّت نماینده آثار شکسپیر در کمدی و تراژدی، کم‌تر شناخته شده است “کریستوفر مارلو” است. سندهای بسیاری حاکی از این است که شکسپیر خود از مارلو تأثیر گرفته است؛ چه در حوزۀ اندیشه‌های فلسفی که هر دو از یک ریشه متأثر بوده‌اند و چه در حوزۀ فرم ادبی؛ چراکه اوّلین شخصی که از اشعار بدون قافیه در ادبیّات نمایشی آن دوران استفاده کرد، کریستوفر مارلو بود.

از جمله ابتکارات وی در حوزۀ فرم، درهم شکستن قواعد موجود ساختارهای نمایشی ماقبل خود، وارد کردن اشخاص خیالی و غیر واقعی به آثار نمایشی و استفاده از اشعار بدون قافیه و بدون وزن در ادبیّات نمایشی برشمرده می‌شود که همۀ این‌ها بعد به دست شکسپیر به کمال رسید. کریستوفر مارلو کمتر از 30 سال عمر کرد و چه بسا اگر زندگی او ادامه داشت می‌توانست آثار عمیق و بزرگی خلق کند!

او در تحصیل خود به الهیّات پرداخت تا به روحانیان بپیوندد و به کلیسا خدمت کند، امّا بعد از دگرگونی‌های فلسفی به نگارش نمایشنامه پرداخت؛ با این وجود مضامین الهیّات و اخلاق همیشه در آثار کریستوفر مارلو بازتاب یافت و او با خلق فاستوس، برخی دغدغه‌های بزرگ عرفانی و آمال و آرزوهای قرن 16 را به نمایش درآورد، که بعدها گوته تحت تأثیر و با اقتباسی از این داستان و نمایشنامه اثر فاوست خود را خلق کرد که یکی از بزرگ‌ترین آثار نمایشی جهان به حساب می‌آید. حرص و آز و طمع، قدرت، مقام، ثروت و شهرت پرستی از مسائل و درگیری تمام شخصیّت‌های نمایشی اوست.

خامی سبک نگارشی کریستوفر مارلو ، به دلیل نو و بدیع بودن در زمان خودش آثار وی را در غالب آثار متوسط قرار می‌دهد؛ البتّه قدرت نگارش دیالوگ‌ها و معانی فاخر در آثارش و مرگ عجیب وی که در شراب خانه اتّفاق افتاد، برخی را به این تفکّر واداشته که او از این شکل نمایشی خام استفاده کرده تا مفاهیم اخلاقی و معنوی را مورد تمسخر قرار دهد! از نگاه نگارندۀ این چند سطر، افرادی که سعی بر این دارند که افکار و اندیشه‌های متعالی او را سرکوب و نابود کنند و همواره او را در زیر سایۀ آثار شکسپیر محو و نابود می‌کنند یا افرادی او را ملحد و هوسران تصویر می‌کنند تا درس عبرتی باشد برای دیگران، آن‌ها را به خواندن دوباره و چند بارۀ دکتر فاستوس دعوت می‌کنم تا بلکه سرنوشتی که خود او برای افراد هوسران و ملحد ترسیم کرده را به خوبی درک و لمس کند.

آثار شاخص کریستوفر مارلو:

  • تیمور لنگ
  • دیدو، شهبانو کارتاژ 
  •  تامبرلین (2 جلدی) 
  •  یهودی مالت
  •  ادوارد دوم
  • کشتار پاریس
  • دکتر فاستوس
  • هرو و لیاندر

معرفی نمایشنامه “دکتر فاستوس” به قلم کریستوفر مارلو

“آه که کیفر ارواح خبیثه را پایانی نیست!”

بخشی از نمایشنامۀ دکتر فاستوس
نمایشنامه دکتر فاستوس
دکتر فاستوس اثر کریستوفر مارلو، ترجمۀ لطف علی صورتگر

دکتر فاستوس روایت دانشمند بزرگی است که به دنبال کشف رازهای آفرینش، روح خود را تا ابد در میان آتش جهّنم محبوس می‌کند…

اشخاص مهمّ در نمایشنامه دکتر فاستوس:

  • فاستوس: دانشمندی که روح خود را به شیطان فروخت!
  • مفیس تافلیس: ملازم اوّل شیطان
  • پیر مرد: شخصی مؤمن؛ در نگاهی تحلیلی خود پیشین او در جلوه‌ای دیگر!
  • فرشتۀ خوب: راهنمای فاستوس به نیکی
  • فرشتۀ بد: راهنمای فاستوس به جاه و ثروت
  • 7 گناه کبیره: شیطان آن‌ها را نزد فاستوس می‌آورد تا فاستوس مروّج آن‌ها باشد! غرور، حرص، خشم، حسادت، شکم‌خوارگی، تنبلی و شهوت پرستی!

فاستوس، دانشمندی آلمانی است که افسانۀ آن ظاهراً پیش از نگارش این نمایشنامه ‌هم بر سر زبان‌ها جاری بوده است. دانشمندی که در تمامی علوم به حد کمال رسیده و سرآمد همه به حساب می‌آید امّا از لحاظ ماذی از جایگاه ویژۀ چندانی برخوردار نیست؛ فاستوس در رشتۀ علم حکمت و الهیّات تحصیل می‌کند و به لقب دکترا می‌رسد. او در مباحثه و استدلال در علوم معقول به بزرگی در میان مردم یاد می‌شود ولی ناگهان غرور او را از پای در آورد و با وساوس بلند پروازانۀ شیطان هم آوا شد.

فاستوس: ای فاستوس، همۀ خرد و دانشی را که سالیان دراز فرا گرفته‌ای روی‌هم بریز و ببین ثمر آن‌چه بدان بر خویشتن می‌بالی چیست؟! اینک که در علم و هنر باستادی رسیده‌ای هنگام آن است که فایدۀ هر فنّی را از حکمت تا سحر به میزان عقل خویش بسنجی و معلوم کنی که هرگاه از این زندگانی را با ارسطو و آثار وی به پایان آوری چه سود تو را نصیب خواهد گشت؟! آیا غرض از منطق چیزی جز مهارت در استدلال نیست؟! و این علم به اعجاز دیگری توانایی ندارد؟! اگر چنین باشد پس کتاب منطق را فروبند، زیرا همۀ اسرار این فن را دریافته‌ای و در آن استاد گشته‌ای و شایستۀ هوش تو فن بزرگ‌تر و گران‌مایه‌تری است.

فاستوس خود را از لحاظ دنیایی خالی می‌یابد و به حاصل عمر خویش شک می‌کند. او جای خالی قدرت را در میان علومی که فرا گرفته در می‌یابد و برای سلطه و اعجاز و خواهش به دنبال علم سحر و جادو می‌رود تا بلکه از این طریق عطش ظمع خود را فروکش کند.

فاستوس: دفتر تدبیر منزل را نیز به کناری نه و با جالینوس هم‌کاسه شو زیرا ارسطو فرمود: “هر کجا فلسفه انتها پذیرد، علم طب آغاز می‌شود.” آری فاستوس برو طبیب باش و از برکت هنر خویش بر ثروت مادّی خویش بیفزای و دارویی برای یکی از این‌همه دردهای آدمی یافته و نام خود را جاویدان ساز. می‌گویند غایت منظور طب، سلامت مزاج انسان است. اگر این سخن درست باشد پس تو به نهایت آرزوی خویش رسیده‌ای، زیرا مگر نه آن است که سخنان تو مانند سایره ورد زبان‌ها است و نسخه‌های مجرّب تو را بر الواح بزرگ نقش کرده‌اند و از برکت آن‌ها شهرها از بلاهای آسمانی مانند طاعون و امثال آن نجات یافته و هزاران مرض هایل را با پیروی از دستورهای تو از میان برده‌اند؟! امّا آیای توانسته‌ای به آدمی زندگانی جاویدان بخشی یا مرده‌ای را دوباره بعالم حیات برگردانی!؟ پس تا چنین توانائی در تو نباشد، در این پزشکی عظمت و افتخاری نیستو از این‌رو از طب نیز چشم بپوش و این‌همه سخن که از تجربه و قیاس می‌خوانی جزو اباطیل بشمار!

او به دنبال تسلط بر عالم مادی است، به دنبال معجزه است، به دنبال قدرت و ثروت بی‌پایان تا با آن به امیال خود در این جهان دست یابد. به همین خاطر یکی از شاگردانش را فرا می‌خواند و از او درخواست می‌کند تا دوستانش را برای مشورت به پیش او بیاورد تا بلکه پا در راه سحر گذارد. فاستوس، تمام علوم را پست فرومایه می‌شمارد و مطمئن است اگر امروز دانشمندان بزرگ چون پروانه به گرد نور علم او در حال پرواز بوده‌اند، فردا در سحر به بالاترین مقامات خواهد رسید! او نقشه‌هایی بزرگ در سر می‌پروراند؛ حاکمیّت جهان، معادن مخفی، حکمت تمام فلسفه‌ها، برآورده شدن همۀ امیال او و…

فاستوس: “هرگاه یک شیئی واحد به دونفر هبه شود، یک‌نفر باید عین آن شیئ و دیگری قیمت عادلانۀ آن‌را دریافت کند.” عجب سخن فرومایه و ناسودمندی! “هیچ پدری نمی‌تواند فرزند خویش را از ارث محروم کند مگر آن‌که فلان و فلان و فلان!” این است بل مطالبی که در کتب حقوق مدنی مسطور است و به آن قوانین عمومی نیز نام می‌دهند. مطالعۀ این کتب، برای فرومایگان مزدور شایسته است که هدفی جز قطع و فصل امور عادی حیات و دعاوی حاصله از تملّک دراهم معدود ندارند و برای چون منی سخت خسته کننده و ناچیز است!

دوستان فاستوس یقین دارند که از بزرگ‌ترین ساحران خواهد شد که در تمام عالم مثل و مانند آن نیست! آن‌ها چندی کتاب سحر در اختیار او قرار می‌دهند تا از این طریق با رموز و فنون و اوراد سحر آشنا شود و فاستوس قصد این دارد حتّی در صورت خطر مرگ، شبانه به سحر بپردازد. دانشجویان و شاگردان وی از این تغییر فاستوس متعجّب شده‌اند و ابراز نگرانی می‌کنند؛ آن‌ها تمام تلاش خود را می‌کنند تا او را از این راه بازدارند.

فاستوس: وقتی علوم و فنون را روی هم اندازه می‌گیری، باز علم حکمت را از همه بهتر می‌بینی. پس چندی انجیل را مطالعه کنیم! “پاداش گناه مرگ است!” عجب! “اگر بگوئیم درما هیچ‌گونه گناهی نیست خود را گول زده‌ایم و از راستی دور گشته‌ایم!” پس اگر چنین باشد ما باز بارتکاب گناه مجبوریم و مرگ ما حتمی است و باید تا ابد خویشتن را به آغوش مرگ بسپاریم. می‌گوید:”هرچه می‌خواهد خدا آن می‌شود.” این چه عقیده‌ای است؟! نه؛ از حکمت نیز کیفیتی حاصل نمی‌شود و آدمی را در مطالعۀ آن حالی دست نمی‌دهد؛ پس کتاب حکمت را نیز باید بوسیده و کناری نهاد!

شبانه فاستوس تمام نشانه‌ها و اسم‌ها و روابط را بر خاک رسم می‌کند تا شیاطین فرمان او را اجابت کنند امّا او با خود در اندیشۀ این است که خود شیظان را احضار کند؛ چراکه هر کسی جز خود شیطان، برای خدمت به فاستوس بزرگ کم و کوچک به نظر می‌رسد! مفیس تافلیس، ملازم اوّل شیظان با چهراه‌ای زشت و پلید ظاهر می‌شود امّا به فرمان فاستوس در لباس کشیشیان دوباره بازمی‌گردد؛ چراکه لباس کشیشان برای شیاطین شایسته‌تر است! مفیس تافلیس که بر تمام شیاطین فرمان می‌راند اکنون تحت فرمان فاستوس است و فاستوس، فرمانروای شیاطین به نظر می‌رسد! مفیس تافلیس در ابتدا خود را بندۀ شیطان می‌خواند و نیاز به اجازۀ او را بالاتر از فرمان فاستوس می‌داند.

فاستوس: این کتب سحر که از ماوراء الطبیعه گفتگو می‌کند و آن‌چه در جفر و رمل و نظایر آن‌ها نگاشته آمده سزاوار خواندن و کنجکاوی است. فاستوس آرزومند فهم اسرار خطوط و دوایر و رموز اعداد و طالع و سعد و نحس اشیاء است. آه، عجب جهانی پر از مسرّت و فوائد و نیرو و عظمت و افتخار پیش کسانی که از این هنر سررشته دارند گشاده است! آری، هرچه میان دوقطب زمین در حال حرکت و جنبش است زیر فرمان من خواهد بود! فرمان کشورمداران تنها در قلمرو خودشان اطاعت می‌شود ولی بر باد وزان تسلّطی ندارند و ابرهای انبوه را از یک‌دیگر پراکنده نمی‌توانند ساخت؛ امّآ قلمرو آن‌که در سحر و افسون هنرمند است تا هرکجا طایر فکر آدمی پرواز کند منبسط و ساحر توانا خداوندی بسیار نیرومند است. پس تو ای فاستوس از این پس همۀ توانایی خویش را در بدست آوردن فن خداوندی مصروف ساز.

فاستوس نگاه کلیسایی مسیحیّت را بیان می‌کند، که مقام لعنت خداوند را مقام ساحران، عالمان و فلاسفه معرّفی می‌کند و می‌گوید از آن ترسی ندارد! فاستوس ابتدا دربارۀ شیطان از مفیس تافلیس می‌پرسد و در جواب می‌شنود ابلیس فرشتۀ بسیار مقرّب خدا بود که به علّت غرور و تکبّؤ از درگاه خداوندی ترد شد! مفیس تافلیس خود و دیگر شیاطین را ارواح بدبختی و پیروی ابلیس معرّفی می‌کند که با او از آسمان طرد شده‌اند! او می‌گوید شیاطین دیگر با ابلیس خواهان جنگ با خدا شدند که همه به لعنت ابدی دچار شدند!

فرشتۀ خوب: ای فاستوس این کتاب را بر زمین بگدار و به آن نگاه نکن زیرا تو را اغوا خواهد کرد و گمراهت خواهد ساخت و خشم خداوند را بر سرت فرو خواهد آورد. بیا کتاب مقدّس را مطالعه کن و از خواندن این کتاب دست بکش!

فرشتۀ بد: فاستوس بخوان و سررشتۀ این فن بسیار بزرگ که همۀ اسرار طبیعت را در پیش تو می‌گشاید بدست آور تا در زمین همان مقام را پیدا کنی که رب‌الارباب در آسمان دارد. تا بر عناصر چیره باشی و همه چیز به فرمان تو باشد.

مفیس تافلیس: ما هر وقت بشنویم کسی اسم خدا را بزشتی یاد می‌کند و به کتاب مقدّس عیسی مسیح ناسزا می‌گوید، به سوی او پرواز می‌کنیم؛ به این امید که روح و وجدان او را قبضه کنیم و در تحت اختیار خود درآوریم. ما وقتی پیدا می‌شویم که می‌بینیم کسی وسایلی را که مایۀ لعنت ابدی اوست بکار می‌برد و خود را به خطر قهر و غضب خداوند می‌اندازد. پس آسان‌ترین راه سحر این است که اقانیم ثلاثه را لگدمال کنی و با نهایت خضوع و خشوع دست دعا به درگاه فرمانروای دوزخ برآوری!

مفیس تافلیس، این دنیا را مرتبه‌ای از جهنّم می‌داند و به همین علّت می‌گوید توانسته در این عال حضور یابد؛ چراکه لعنت ابدی شیاطین تنها امکان حضور در جهنّم است! او می‌گوید محروم شدن از نعمات پیوستۀ خدا را که آن‌ها را لمس کرده، اتصالاً در هر حال برای او جهنّم را تداعی می‌کند و هر لحظه باطناً در عذاب و اضطراب و وحشت است است. فاستوس تمام نعمات خدا و آسایش ابدی را به چشم حقارت می‌نگرد و مرگ دائم را می‌پذیرد تا در برابر خدا قد علم کند! او روح خود را در ازای 24 سال به ابلیس می‌فروشد! 24 سال هر آن‌چه خواست از دنیا و لذایذ آن محیّا گردد و پس از آن تا ابد روح او در جهنّم قرار گیرد و مورد لعنت خدا واقع شود! او افکاری بزرگ و ناممکن چون حکومت بر تمام جهان و جهانیان، لشگرکشی‌های عظیم و… در سر می‌پروراند و مدام در حال نقشه‌های عظیم برای تسخیر هر آن‌چه او را محدود کرده است!

فاستوس: اینک ناگزیر خود را به لعنت ابدی دچار کرده‌ای و امید نجات برای تو نیست. حالا که چنین است پس تضرّع بدرگاه خداوند چه سودی دارد؟! این خیالات یأس آمیز را دور بیانداز و از خداوند نومید شو! به ابلیس اعتماد کن. نه، دیگر فکر بازگشت بطرف یزدان را از سر بدر کن. ثبات و استقامت داشته باش! چرا تزلزل به خود راه می‌دهی؟! آه. مثل این است که کسی در گوش من فریاد می‌زند از سحر دست بردار و به خداوند بازگرد؛ آری من به خداوند باز خواهم گشت. چه گفتم!؟ به خداوند؟! خدا تو را دوست ندارد! خدایی که تو باید پرستش کنی شهوت و آرزوهای توست! این خود پرستش ابلیس است.

او در تردید به سر می‌برد؛ مدام بین خداپرستی و بندگی ابلیس در کشاکش است و فرشتۀ خوب و بد هم در این‌کار هر کدام وظایف خود را به درستی اجرا می‌کنند؛ امّا او در اندیشۀ ثروت، قدرت خدا را نادیده می‌گیرد و خود را از او برتر می‌بیند! او با خون خود معاهدۀ شیطان را تأیید می‌کند و از این لحظه به بعد مفیس تافلیس به ملازمت او گردن می‌نهد! ابلیس قلمروی خود را همواره از این طریق گسترش می‌دهد تا خود را بیش از هر چیر اغوا کند!

مفیس تافلیس: آری برای بدبختان تسلیتی از این بالاتر نیست که بدبختی بجرگۀ آن‌ها افزوده شود!

مفیس تافلیس: جهنّم در بطن عناصر طبیعت است و در آن‌جا تا ابد دچار شکنجه و عذاب هستیم. دوزخ حدود ندارد و در یک نقطۀ معیّن نیست! هر کجا ما هستیم دوزخ هم آن‌جا است و هر کجا دوزخ باشد، تا دنیا دنیا است، جای ما آن جا است. خلاصه تا روزی که گیتی معدوم شود و هر آفریده‌ای از گناه پاک گردد، هر کجا بهشت نباشد، دوزخ آن جا است!

خون او انگار منعقد شده و جریان ندارد و باید گرم شود تا بشود با آن نوشت! انگار نشانه‌ای است که او مالک خون و جسم و روح خود نیست امّا مفیس تافلیس با آتش خون او را گرم می‌کند تا معاهدۀ شیطان را به پایان رساند! مفیس تافلیس انگار همه چیز خود را برای به دست آوردن این سند خواهد بخشید! انگار خون لخته شده بر زخم دستانش به شکل نوشته‌ای ظاهر گشته است: “ای آدمی بگریز!!!” امّا او همچنان رضایت دارد تا این کار را پایان دهد و از رحمت خدا به کل ناامید شده و می‌ترسد در هر حال از این پس او را در دوزخ اندازند؛ پس از این قرار، مفیس تافلیس می‌رود تا او را سرگرم کند و مشغول کند!

فاستوس: گمان می‌کنم دوزخ افسانه‌ای بیش نباشد!

مفیس تافلیس: چه مانعی دارد ،چنین تصوّر کن تا تجربه عقیده‌ات را تغییر دهد!

مفیس تافلیس جشن تاج‌گذاری برای او ترتیب می‌دهد و او در خیال خویش به بالاترین مقام رسیده است! فاستوس می‌خواهد خودش شکلی از ارواح باشد، مفیس تافلیس در خدمت او باشد و هر زمان با هر صورتی او خواست با او ملاقات کند! او قرارداد را به ابلیس تسلیم می‌کند! فاستوس با در نظر گرفتن خیالی بودن دوزخ نامه را امضاء می‌کند و به نوعی یقین دارد دوزخی در کار نیست و شکنجه‌ای انتظار او را نمی‌کشد! جالب است که در نمایش، خود مفیس تافلیس انگار نقشی بد ایفا نمی‌کند و خود را گواه وجود دوزخ معرّفی می‌کند! فاستوس که ظاهر حضور مفیس تافلیس در کتاب‌خانه‌اش را دوزخ گمان می‌کند، با خنده خود را قانع می‌کند و از این طریق نجواهای درونی خود را به طور موقّت ساکت می‌کند!

مفیس تافلیس: فاستوس چرا تصوّر می‌کنی آسمان آن‌قدر زیبا و با شکوه باشد. به تو بگویم که زیبائی آسمان باندازۀ نصف زیبایی تو یا هر انسانی که روی زمین زندگانی می‌کند نیست!

فاستوس: این مطلب را چگونه ثابت می‌کنی؟!

مفیس تافلیس: آسمان برای خاطر انسان خلق شده پس انسان بزرگ‌تر و عالی‌تر است.

فاستوس در ابتدا درخواست زنی می‌کند تا با او ازدواج کند، چرا که شهوت در او طغیان کرده است! امّا مفیس تافلیس ازدواج را مسخره کرده و کتابی به فاستوس می‌دهد که در آن راه احضار زیباترین زنان را برای هرچند بار، احضار ارواح و… وجود دارد! او عجیب‌ترین درخواست‌ها را می‌کند امّا در همان کتاب حاضر است؛ انگار تمام خواسته‌های فاستوس بزرگ از قبل قابل پیش‌بینی بوده و همه در یک کتاب محدود جای گرفته است!

فاستوس: من اگر شیطان هم باشد خداوند به من رحم خواهد کرد!

فرشتۀ بد: بله، امّا فاستوس هرگز توبه نخواهد کرد!

مفیس تافلیس دانشی ساده در اختیار فاستوس می‌گذارد که شاگردانش هم از آن آگاهی دارند و وقتی سؤالاتی بزرگ از قبیل خلقت پرسیده می‌شود مفیس تافلیس از پاسخ به آن‌ها سر باز می‌زند و می‌گوید فاستوس باید اندیشه‌ای معطوف به جهنّم داشته باشد نه معطوف جهان و خلقت و خالق و چیزهایی که از عوالم جهنّم بزرگ‌تر است! فاستوس که دوباره به مرحلۀ توبه و پشیمانی می‌رسو و مسیح را صدا می‌زند موجب احضار ابلیس می‌شود!

فاستوس: بله، ای عیسی نجات دهندۀ ما. روح فاستوس را نجات بخش!

ابلیس: مسیح هم نمی‌تواند تو را نجات دهد زیرا او عادل است! تنها منم که آیندۀ تو را مورد توجّه قرار داده‌ام!

ابلیس بیان می‌کند که صحبت‌های مداوم فاستوس دربارۀ خدا و مسیح، ابلیس را اذّت می‌کند! فاستوس با کمال ضعف، در برابر ابلیس تضرّع می‌کند و ابراز ندامت می‌کند و می‌گوید کتاب خدا را آتش خواهد زد، نام خدا را جاری نخواهد ساخت، کلیسا را خراب خواهد کرد و جانشین خدا را به قتل خواهد رساند! از این پس خود شیطان برای سرگرمی فاستوس می‌آید و 7 گناه کبیره را در شکل مثالی ‌آن به فاستوس معرفّی می‌کند!

غرور: اسم من غرور است. من از پدر و مادر خودم نفرت دارم، مثل مگس روی هر چیز می‌نشینم؛ گاهی مثل گیسوان مصنوعی روی پیشانی بانوان جا دارم و زمانی مثل بادبزن‌هایی که از پر می‌سازند لب‌های دوشیزگان را بوسه می‌زنم. چقدر این‌جا متعفّن است! تا تمام این محوطّه را عطر پاشی نکنند و همه جا را با فرش‌های گران‌بها مفروش نسازند، یک کلمۀ دیگر سخن نخواهم گفت!

حرص: من حرصم که در خانوادۀ بسیار فقیری به دنیا آمده‌ام. اگر آرزوی دل من برآورده می‌شد، میل داشتم که این خانه و تمام ساکنین آن یک‌دفعه طلا بشود تا همه را در گنج خودم انبار کنم، ای طلا، ای طلا!

فاستوس آگاه می‌شود که انواع مسرّات و سرگرمی‌ها و تفریحات در جهنّم فراهم است و او خواهان مشاهدۀ جهنّم می‌شود. قرار بر این می‌شود که ابلیس نیمه شب برای این کار به دنبال او آید و تا آن موقع مأمور می‌شود یاد بگیرد خود را جای هرکسی جا بزند! فاستوس بر کرانه‌های آسمان پرواز می‌کند و مناطق و بروج آسمان و قلۀ ماه و فلک‌افلاک و شرق و غرب جهان را در هشت شبانه روز درمی‌نوردد و به خانۀ خویش بازمی‌گردد تا از خستگی این مسافرت اندکی استراحت کند؛ امّا حرص او بدانستن اسرار وی‌ را آسوده نمی‌گذارد و باز برای سیاحت جهان وجود بر گردونۀ خود سوار شده و بگردش می‌پردازد.

خشم: من خشمم. من نه پدر داشته‌ام و نه مادر؛ بلکه از دهان شیر درنده‌ای بیرون آمده‌ام و از آن زمان تا کنون با این شمشیر از این سر دنیا به آن سر دنیا می‌دوم و وقتی کسی را برای منازعه پیدا نمی‌کنم خود را زخمی می‌کنم، تولّد من در دوزخ اتّفاق افتاده است. شما که این‌جا ایستاده‌اید دقّت کنید مبادا پسر شما باشم و شما ندانسته باشید!

حسد: من حسدم، پدرم تنورۀ بخاری پاک می‌کرد و مادرم ماهی خشک می‌کرد! من سواد ندارم و از همین جهت آرزو می‌کنم هرچه کتاب در دنیا هست سوخته می‌شد! از این‌که می‌بینم دیگران غذا می‌خورند لاغر می‌شوم. ای کاش قحطی دنیا را فرا می‌گرفت و همه می‌مردند و من تنها می‌ماندم آنوقت می‌دیدید چقدر چاق می‌شدم! چرا تو باید بنشینی و من ایستاده باشم!؟ آخر از این مقام که داری پایین بیا!

او در این سفرها به ضیافتی در “رم” می‌رود تا پاپ و دربار روحانی وی را از نزدیک مشاهده کند؛ آن‌ها می‌خواهند پاپ را مورد تمسخّر قرار دهند پس فاستوس با سحر از نطر پنهان می‌شود تا از حماقت آن‌ها اندکی تفریح کند! او مشغول برهم زدن مراسم می‌شود ولی با خوانش دعا و لعنت فرستادن، جنگی در میانشان صورت می‌گیرد! با این وجود، پس از بازگشت و با تعلیم علم به شاگردانش، او شهرت بسیاری کسب کرد، به گونه‌ای که پادشاه او را به دربار خود دعوت کرد.

شکم خوارگی: من؟! من شکم خوارگی هستم! پدر و مادرم مرده‌اند و چیزی به ارث نبرده‌ام جز حقوقی که با آن فقط می‌توان روزی سی شکم غذا و ده بطری آبجو خرید! می‌بینید برای سد جوع یک‌نفر این مقدار چقدر کم است؟! من از خانوادۀ سلطنتی بدنیا آمده‌ام! جدّم، گوشت خوک پرواری، مادربزرگم شراب مرد افکن، پدرخوانده‌ام ماهی نمک سود و گوشت گاو قرمه بوده است! مادرخوانده‌ام از دیگران شأن و شوکتش زیادتر و اسمش آبجو کف‌آلود است! حالا که از نسب و خانوادۀ من اطلاع یافتی، مرا به شام دعوت می‌کنی؟!

تنبلی: من را تنبلی می‌خوانند. من روی ریگ‌های آفتاب دار ساحل دریا به دنیا آمده‌ام و تا کنون همان‌جا خوابیده بودم! تو به من طحمت بزرگی داده‌ای که مرا به اینجا کشاندی. به شکم خوارگی و مال پرستی بگو مرا به خانه ببرند زیرا دیگر اگر خون‌بهای پادشاهی را هم بمن بدهند، یک کلمه هم صحبت نخواهم کرد!

او در دربار شاه، ارواح احضار می‌کند، شاخ روی سر ملازمان می‌گذارد تا شاه را سرگرم کند و بعد از آن به ملاقات دوک می‌روند و در حضور آن‌ها میوه‌های غیرفصل برای آن‌ها تدارک می‌بیند! او به پایان عمر خود نزدیک شده و حال باید تمام دارائی خود را بگذارد و به دوزخ برود و برای همین امر، ضیافت بزرگی ترتیب داده تا شاگردان در آن به عیش و نوش بپردازند. در این ضیافت، شاگردان از او می‌خواهند زیباترین زن جهان را برای آن‌ها ظاهر کند و او این درخواست را، آن هم با وضعی که بانوی اساطیری یونان با معشوقه‌اش ملاقات داشته برآورده می‌کند؛ البتّه مارلو در این صحنه به دلایل بروز جنگ بین ملّت‌ها هم با خنده و تمسخر نگاه می‌کند؛

فاستوس: خاموش باشید زیرا در سخن آفت‌ها است!

فاستوس: کجایی فاستوس؟! بدبخت، چه کرده‌ای؟! تو به لعنت خداوندی دچاری! بدبخت پس از همه چیز مأیوس باش و بمیر!

پس از خروج شاگردان، پیرمردی به صحنه وارد می‌شود که از هدایت و پشیمانی فاستوس حرف می‌زند! از این‌که پطور فاستوس خون گریه نمی‌کند تا این تباهی که روح بشر را می‌آزارد، ادامه ندهد! این پلیدی را پایان دهد و دوباره به سوی خدا بازگردد و از رحم خداوندی مدد گیرد! پیرمرد نشانی از طرف رحمت خداست یا در نگاه برخی خود فاستوس اگر راه خدا را ادامه می‌داد! او آمده تا او را از هر نوع عمل مأیوسانه بر حذر دارد. امّا با خارج شدن پیر مرد از صحنه، فاستوس فاستوس خود را نمی‌بخشد و خود را مستحّق بدترین عذاب‌ها می‌پندارد! البتّه او توبه می‌کند امّا با نومیدی به درگاه خدا توبه می‌کند و با این همه از چنگال مرگ گریزی نیست، انگار آن آیۀ انجیل که در متن خواند دارد به حقیقت نزدیک می‌شود!

فاستوس: ای رفیق! اگر می‌خواهی کسی را مجازات کنی آن پیرمرد پر حرف و مزّور را شکنجه ده که می‌خواست مرا از شیطان دور کند! بیا او را با بزرگ‌ترین عذابی که در دوزخ است عقوبت کن!

مفیس تافلیس: ایمان او قوی است و من نمی‌توانم به روح او دست پیدا کنم، امّا سعی می‌کنم جسمش را که قابلیّتی ندارد اگر بشود دچار عذاب کنم!

فاستوس دوباره عهد خود را با شیطان تجدید می‌کند و برای فرآموشی پیرمرد از مفیس تافلیس احضار زیباترین زن را می‌خواهد تا با او هم‌خوابی کند! او در حال معاشقه با اسطورۀ یونانی است که پیرمرد وارد می‌شود و او را لعنت می‌کند و پس از این لعنت شیاطین برای اذّیت کردن او سر می‌رسند و او با آن‌ها مبارزه می‌کند! فاستوس در میان شاگردان خود، پشیمان است و همه او را باز به رحمت خدا سوق می‌دهند امّا او خود ناامید است!

پیرمرد: ابلیس می‌خواهد با غرور خود مرا آزمایش کند امّا در آتشی که او فراهم خواهد ساخت، من ایمان خودم را در بوتۀ امتحان می‌گذارم تا ببیند که آتش مهیب تباه کنندۀ آن، مقهور ایمان است. غول‌های جاه طلب! نگاه کنید چگونه آسمان از فرار شما می‌خندد و به شما به دیدۀ حقارت می‌نگرد. ای دوزخیان، به همان جهنّم برگردید که من پیش خدای خودم پرواز خواهم کرد!

شاگردان او مدام خواهان تسکین او هستند امّا او خود را از بدترین مخلوقات زمین می‌داند که خدا را لعنت فرستاده و کفران کرده است؛ حال خدا را خشمگین می‌یابد و بر خود توبه را ناممکن می‌داند! چشم‌های او دیگر اشک نمی‌بارد؛ دست‌های او را ابلیس و مفیس تافلیس گرفته‌اند تا به درگاه خداوندی تضرع و زاری نکند! او معترف است که بر خلاف میل خدا عمل کرده و بیش از همه می‌داند که این مدّت زندگانی او چیزی جز مسخره بازی و سرگرمی نبوده است! او لذّات دنیا را ناپایدار می‌داند و این را برای معاوضۀ روحش با شیطان کافی نمی‌داند!

فاستوس: آقایان، حرفم را با اندیشه گوش بدهید و از آن‌چه می‌گویم بر خود بلرزید! قلب من وقتی به یاد می‌آورد سی سال من به تحصیل دانش مشغول بودم می‌لرزد و می‌طپد ولی راضی دارم هرگر دانشگاه را ندیده بودم و ابداً کتاب نخوانده بودم. کارهای عجیبی که من کرده‌ام همه شهرهای آلمان شاهدند و در تمام دنیا معروف است، امّا در نتیجۀ همان کارها من هم ایمان را از دست دادم، هم دنیا را! نه! بلکه آسمان و آستانۀ خداوند که کانون مبرّات و نعمت‌هاست از دستم رفت و باید تا ابد در دوزخ زندانی باشم. بله، در دوزخ؛ آن‌هم تا ابد!

فاستوس: در باب من فکر نکنید! بروید و خود را نجات دهید!

شاگردان فاستوس مکان را ترک می‌کنند تا برای فاستوس دعا کنند! او از زمین و آسمان، کوه و ماه و کهکشان، خون عیسی و روح یخشایش‌گر او مدد می‌خواهد امّا ایمان دارد که تناسخی صورت نخواهد پذیرفت و باید شاهد عذاب خدا باشد؛ هیچ چیز نمی‌تواند مانع اصابت خشم خدا بر ارواح خبیثه‌ای باشد که آزادانه با خداوند دشمنی کرده‌اند! ناقوس نیمه شب به صدا در می‌آید و شیازین او را کشان کشان به جهان دوزخ می‌برند! او در قرار با شیطان هم جسم و هم روحش را تقدیم کرده است! او را زنده زنده می‌برند!

فاستوس: ای فاستوس تو چرا مخلوقی بدون روح خلق نشدی یا اگر به تو روح دادند، چرا آن را فناناپذیر ساختند؟! اگر عقیدۀ تناسخ فیثاغورت درست باشد، پس این روح باید از من دور گشته و من به حیوان درنده‌ای تبدیل یابم. خوشا به حال درندگان، زیرا وقتی مردند روحشان در عناصر طبیعت حل می‌شود ولی روح من باید زنده و جاوید مانده و در دوزخ معذّب باشد!

فاستوس که خواسته‌های بسیار عظیمی داشت و آرزوهایی بزرگ در سر می‌پرورد، به شدّت تحت تأثیر سرگرمی‌ها قرار گرفت و عمر خود را شبیه به دلقک‌ها و مشغول سرگرم کردن دیگران تباه کرد! این همان عاقبتی است که خردمندان با اندیشه‌های رفیع را همواره در کمین است؛ دغدغۀ تصاحب و قدرت و احساس این‌که زندگی وقف علم شده، حاصل ملموسی ندارد و حرص و طمع آن‌ها را پاسخگو نیست! این عاقبتی است که در قرن 16، کریستوفر مارلو بار جهان عالم بدون اخلاق پیش‌بینی می‌کند! عالمی که به شکل مسخره‌ای در جهت شهوات و حرص و ثروت و قدرت طلبی پیش می‌رود و عاقبت آن سوختن در آتش دوزخ است.

“نهالی که ممکن بود روزی درخت تنومندی شود، قطع شد. گل‌های دانش و ذوق که روزی در مغز این مرد دانشمند روئیده بود، همه پاک بسوخت و فاستوس از میان رفت. خردمندان باید از تباهی او سرمشق بگیرند و سر در پی کشف اسراری که رخصت افشای آن نیست، نگذارند و راز آفرینش را همراه با شگفتی بنگرند؛ زیرا هوش دانشمندان گاهی آن‌ها را اغوا می کند که بیش از آنچه خداوند مقرر داشته است، در رازهای جهان حیات کنجکاو شوند.”

معرفی نمایشنامه

معرفی نمایشنامه‌های “سوفوکل”

معرفی نمایشنامۀ “هُراس” اثر پیر کورنی

معرفی نمایشنامه “گرد نبوغ” اثر یاسین کاتب

برچسب‌ها:

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مشاهده بیشتر