در بخش معرفی نمایشنامه، سعی نمیشود به شناخت کامل از نمایشنامه نویس و سبک نگارشی نمایشنامه پرداخته شود؛ تنها با ذکر خلاصۀ اثر و نگارش بخشی از دیالوگهای اثر در حال بررسی، ایجاد علاقه برای مطالعۀ اثر در حال بررسی، دیگر آثار نویسنده و آشنایی هر چه بیشتر مخاطبان با آثار نمایشی دنیا را در نظر داریم. نمایشنامهای که به معرفی آن خواهیم پرداخت، نمایشنامه گرد نبوغ اثر معروف نمایشنامه نویس الجزایری “کاتب یاسین” با ترجمۀ “داریوش مؤدبیان” است.
معرفی “کاتب یاسین”
محمّد خِلُوتی با نام هنری کاتب یاسین، شاعری عرب با شناخت عمیق نه فقط زبان و ادبیّات عرب بلکه تئاتر و ادبیّات نمایشی غرب است. در کودکی از طریق مادرش با شعر و شاعری آشنا شد و در نوجوانی به علّت مبارزات سیاسی دستگیر و به جایی نامعلوم تبعید شد؛ در مبارزات با دختر دایی فرهیخته و مبارزش، نجمه آشنا شد و همینها تا پایان عمر تمام آثارش را تحت تأثیر قرار داد. خودش میگوید: “در نوجوانی با شعر، بیعدالتیهای اجتماعی و عشق ناممکن آشنا شدم.” او پس از آشنایی با برشت در فرانسه به ادبیّات نمایشی، با جدیّت بیشتری روی آورد. او و همکارش، “ژان ماری سرو”، یکی از کارگردانان و بازیگران برجستۀ فرانسه، همچون برشت میپنداشتند، از طریق شعر صحنهای و نظام نظارت و قضاوت بر تاریخی سازی رویدادهای اجتماعی و سیاسی، میتوان بر صحنۀ تئاتر نه فقط تفسیر کنندۀ رویدادها، بلکه تغییر دهندۀ جریانهای اجتماعی نیز بود. زبان فاخر و غنای آن در زبان فرانسه و عربی، عمق موضوع و مضمون، تصویرسازی بی مانند از طریق واژهها و عبارات و بازتاب داستانهای عامیانه با زبانی شاعرانه، از ویژگیهای اصلی آثار کاتب یاسین به شمار میرود، که همواره توجّه منتقدان و زبانشناسان را به خود جلب کرده است. همین امر، وی را به یکی از مفاخر ادبیّات نمایشی عرب و مفاخر ادب نوین فرانسه تبدیل کرده است.
آثار شاخص کاتب یاسین:
- جسدی در محاصره (نمایشنامه) 1955
- گرد نبوغ (نمایشنامه) 1956
- درندگی و نیاکان ما… (نمایشنامه) 1956-1967
- کرکس یا زن وحشی (نمایشنامه) 1958-1964
- مردی با صندلیهای لاستیکی (نمایشنامه) 1970
- محمّد چمدانت را بردار (نمایشنامه) 1971
- صدای زنان (نمایشنامه) 1972
- قصّابی امیدواری یا فلسطین خیانت شده (نمایشنامه) 1972-1982
- جنگ دو هزار ساله یا پادشاه شرقی (نمایشنامه) 1974-1977
- سوداگران پا برهنه یا روح… (نمایشنامه) 1988
- با خود سخن گفتنها (شعر) 1946
- نجمه (رمان) 1956
- ستارۀ هشت پر (رمان) 1966
معرفی نمایشنامه “گرد نبوغ”
گرد نبوغ، مجموعهای از برخی حکایتهای شخصیّت مردمی و محبوب حکایات عامیانه و عموماً شفاهی مردمان شرق میانه است؛ آنکه او را در کشورمان ملانصرالدین مینامیم.
اشخاص مهمّ در نمایشنامه گرد نبوغ :
- ابردود: شخصیّت اصلی نمایشنامه گرد نبوغ که بدخواهان وی، او را “ابردود” میخوانند.
- عتیقه: همسر ابردود
- سلطان: حاکم وقت
- قاضی القضّات: دشمن اصلی ابردود
- تک خوان و همخوانها: نمایندۀ انسانهای حاضر در هر مجلس نمایش
- علی: شخصیّت نمایش جسدی در محاصره
در تمامی خاورمیانه و گذشتههای دور، شخصیّتی وجود دارد که یک تنه و به تنهایی، تمام خوش مشربیهای مردم را در وجود خود جمع کرده و به آن تجسّم بخشیده است. داستانهای او در همه جا حکایت میشود، از هند گرفته تا پاکستان، از ایران تا ترکیه، از سوریه تا مصر و تمام گسترۀ شمال آفریقا. در جایی نصرالدین حُجا و در جایی دیگر ملانصرالدین و در میان قومی دیگر(مصریان)، گوها مینامندش. همین داستانها را در میان سنّتهای یهود، با نام و عنوان “شاءها” و در آفریقای شمالی (مخصوصاً در میان مغربیان)، تحت عنوان شخصیّتی معروف به نام جِحا مییابیم. رد پای او در لهستان، جایی که او را سرولِک میخوانند هم یافت میشود. در همه جا و اغلب او ملّا است؛ مردی میانسال، نه غنی، نه واقعاً فقیر، همسری دارد و پدر است، او به شکل شگفت انگیزی سادگی و حتی ساده لوحی را با حیلهگری و نیرنگ بازی در هم آمیخته است.
ابردود: (خطاب به سلطان) در این اندیشهام که چه کسی برای دیگری بدبختی آورده است؟! من برای تو یا تو برای من؟! بدبختی خود همیشه به خوشبختی میانجامد. یعنی از آنچه که باید ترسید همانا خوشبختی است؛ زیرا خود سرچشمۀ همۀ بدبختیهای آینده است. این چنین است و این چنین خواهد بود. چه بسیار کسان که بر این اصل، مشربی از فلسفه را بنا نهادهاند.
رفتار او همیشه غافلگیر کننده است و در عین حال همیشه درست عمل میکند و به جا! او دروغگو، خسیس، حسود، تن پرور، رک و راست، آرام و متین است و در هر حال همیشه، آماده است تا بهترین پند و اندرز حکیمانه را در اختیار شنوندگان بگذارد، در حالی که خود به هیچ یک عمل نمیکند. او زندگی زمینی را هیچ میانگارد و شرایط روحی و جسمی خود را، موافق با این پوچی میگرداند؛ منطق او در این راه خاص است، امّا خدشه ناپذیر و همیشه کارساز! برای بخش بزرگی از جهان، نصرالدین، تصویر زندۀ خرد جمعی است؛ “روشن اندیشی مردمی که در طول زمان تغییر نپذیرفته است، هرچند عموماً در مسیری، غیر از مسیر اصلی، راه میپیماید.”
ابردود: (خطاب به سلطان) تو از سه چیز که خوشبختی انسان را میسازد به دور ماندهای: نبوغ، طلا و عشق!
کاتب یاسین، از طریق تکنیکهای تئاتر اپیک و روایی در حوزۀ اجرا، ما را با داستانهایی از ملا نصرالدین همراه میسازد. داستانهایی که از زندگی شخصی ملانصرالدین با همسرش آغاز شده و در ادامه با مردم ساده لوحِ دزد، که جز برای نیازهای سادۀ خود دزدی نمیکنند، تا قاضی القضّات که عدلیه را در دست دارد و خود دزدترین مردم است، مسیری پر پیچ و خم را برای ما مجسّم میسازد. مسیری که داستانهایی عامیانه و مردمی را، با مفاهیمی حکیمانه و خردمندانه، همراه با زبانی طنز و اعمال استعاره ای پیوند میدهد.
ابردود: حکومت کاری جز منحرف کردن افکار ندارد، و مردم هم، گرچه علاقهمند به جملات قصارند، نمیتوانند گوش خود را به من سپارند، زیرا تبلیغات سوء حکومت، عقل و هوش آنها را ربوده است.
سلطان این ولایت حاکم ابلهی است و تنها به مقام، ثروت، کاخ و سوگلیهای خویش میاندیشد؛ تاجر بزرگ این شهر، خود را خیّر میداند و قاضی القضّات، که عدالت مطلق این شهر است، همه و همه بازیچۀ اعمال ساده لوحانه و بیدار کنندۀ حکیم شهر، ابردود یا ملانصرالدین میشوند امّا هر بار به خاطر محبوبیّت او در میان مردم، از نابود کردنش ناتوان میمانند.
ابردود: (خطاب به مردم) کار شما به چه کار میآید و تفکّرات من به چه کار؟! همه چیز فانی است، همه چیز از دست رفتنی است، جز آنچه برای خدا میماند… و آن چه سلطان میگوید از آن اوست و آن چه قاضی القضّات میگوید که از آن من است.(!!!)
نمایش با دکور بسیار کمی محاصره شده است و در بین هر تاریکی و روشنایی در متن، با صحنۀ جدید رو به رو میشویم. در ابتدای نمایش عتیقه، همسر ابردود، او را به زور بیدار میکند تا به دنبال کار برود، در میان راه، سلطان که در مسیر رفتن به شکار به سر میبرد با دیدن قیافۀ نحس او ، فرمان انتقال به سیاه چال او را صادر میکند؛ پس از یک شکار موّفق، در راه بازگشت خواهان آزادی او میشود؛ چرا که نحسی او در شکار تأثیر نکرده است! ابردود نمیخواهد از سیاه چال آزاد شود و از پادشاه درخواست دارد تا او را ببیند. پادشاه، که در روز خوبی به سر میبرد با او همصحبت شده و از برای دلجویی، کیسۀ طلایی به او پیشکش میکند.
ابردود: (با خود) دهها سال تفکّر، آن هم تفکّر فلسفی! پنجاه یا صد مجلدِ جلد نشده از مغز من خارج شده، و هیچکس به فکر نیافتاده که این افکار عالیّه را به جای من رقم بزند و بنویسد. نه مردم، نه سلطان، نمیخواهند بپذیرند که یک فیلسوف هم نیاز به مال و منال دارد! حتّی نیاز به یک میرزا بنویس دارد، تا خود با فکری راحت افکارش را نشر دهد. این افکار عالیّه، آری، بر اثر کهولت سن، در معرض نابودی قرار گرفته است. دشمنان فلسفه کلاه را ابداع کردند و بر سرگذاردهاند و مکلّا شدهاند. کلاه محافظی است از برای سرهای پر شده از افکارِِ منحطّ آنها… مرا در این دیار دیگر نه دَیاری است و نه کاری. اینک من در پایان عمر، نه مالی دارم و نه اندوختهای و من، که مرا پدر مردم لقب دادهاند، جز طفلی صغیر و یتیم چیزی نیستم!
این طلا آغاز ماجراهای بسیاری است، از جمله ورود او به بازار و مواجه شدن مردم با کیسۀ طلا و سلامهای پیاپی از برای به دست آوردن پول در دست ابردود؛ ابردود آنها را میزند و دلیل این کار را، سلامهایی به معنی دروغین برای دزدی مال او میداند. در ادامه، به دنبال خریدن خر، سکّههای او را مردم میدزدند و او سکّههای خود را باز پس میگیرد و خری میخرد! مردم خر او را میدزدند و او به موقع خر خود را از چنگال آنان به در میآورد.
ابردود: بدبختی، بدبختی و تیره روزی، بدبختی و تیره روزی فلسفی! عدالت وجود ندارد؛ یا اینکه بیش از اندازه وجود دارد، زیرا من به درستی و آشکارا، سرگرم دزدیدن پیاز در مزرعۀ قاضی القضّات هستم!
او بعد از پس گرفتن خر خود، سه سکّۀ باقی مانده را در ماتحت خر فرو میبرد! خر خود را به عنوان خری که فضولات طلا دارد، به پادشاه پیشکش کرده و از پادشاه میخواهد، خر او خوب نشخوار کند و در برابر تمام بزرگان شهر، فضولات طلا به پادشاه پیشکش کند! او این کار خود را سحر و کیمیا میخواند و در مراسم فوق الذکر، تاریکی کامل را خواستار میشود تا سحر عمل کند! در تاریکی، از بزرگان شهر میخواهد با شنیدن صدای خروج فضولات، به سمت فضولات حمله ور شوند و طلا را با دست خویش لمس کنند! زمانی که نور بر صحنه حاکم میشود، تمام بزرگان شهر در فضولات خر به سر میبرند!
ابردود: (در حالی که خر خود را بر درخت بسته است، خطاب به مردم) در این فکر به سر میبردم که چه کسی ارباب است و چه کسی بنده!؟ خر یا خربنده؟!
او برای اینکه از عواقب این امر در امان بماند، ادعا میکند درباریان خر او را افسون کردهاند و برای اثبات، در برابر مردم این خر فضولاتش طلا خواهد بود امّا آن طلا متعلّق به مردم است نه شاه! چرا که درباریان در طلسم خر او دست داشتهاند؛ او از مردم طلاهایی قرض میگیرد و همین حقّه را در برابر مردم میزند و طلاهای آنان را به آنان بازمیگرداند! او از همین روش، همواره از دست آسیبهای اعمالش فرار میکند و همۀ دربار و درباریان را به بازی میگیرد!
ابردود: به خوبی میدانم، دیوانه کسی است که دیگران را دیوانه میداند.
ابردود که روزی در حال شکایت از سنگینی بار علم بر روی دوش خود است، خری را میبیند که بار شن حمل میکند؛ خر در مقابل او با یک جفتک، بار را بر زمین میاندازد و به راه خود ادامه میدهد! ابردود برای کشف این معمّا، به مدّت زیادی به این شن خیره میماند و بعد خود را به تمثیل خر، نبوغش را شن مییابد! در این تمثیل باطنی از یک واقعۀ ساده، او ادعا میکند “گرد نبوغ” را کشف کرده است! گردی که هر کس، با استشمام ذرّهای از آن نابغه میشود! همین امر او را متوجّه سلطان میکند و سلطان میخواهد این گرد نبوغ را امتحان کند! همین گرد نبوغ، کم کم مسئلهای میشود، چرا که این گرد نبوغ به گفتۀ ابردود برای سلاطین نیست، امّا مردم را ذرّه ذرّه آگاه میسازد تا بر علیه سلطان و قاضی القضّات اقدام کنند.
سلطان: واقعاً فلسفه به چه کار میآید؟ با این فرضیّات فلسفی که نمیتوان خزانۀ حکومتی را پر کرد. آنچه ما را به کار میآید، طلاست، و قرارداد با کشورهای اجنبی که بتوان با آن مردم را ولو برای مدّت زمانی کوتاه، راضی نگه داشت. البتّه سهم خدمتگذاران حکومت را در این میان نباید از یاد برد. فقط خداوند میتواند به ما کمک کند. خداوند مردم ما را حفط فرماید. خداوند مردم را از این آشوبگران، دور گرداند. خداوند ما را از دست آشوبگران، فیلسوفان، شاعران، ناطقان، دیوانگان و دانشمندان حفظ نماید.(!!!)
در ادامۀ نمایش با حکایاتی دیگر، از جمله درست کردن آش با پوتین سلطان برای سلطان و مسئلۀ ماه رمضان و زمان افطار و زمان آغاز و پایان آن و … مواجه میشویم، که همه پایانی حکیمانه و به حق قابل تأمل دارند. در پایان حکایات، سلطان، ناکارآمد بودن درباریان در ادارۀ کشور را در پیشگاه ابردود معترف میشود و از او میخواهد به عنوان استادِ ولیعهد، فرزندش، ادامۀ زندگی خود را در دربار بگذراند. ابردود پس از پذیرش این مسئله، خود را زندانی دربار و در نهایت، مغلوب دسیسۀ سلطان و قاضی القضّات مییابد! ناگهان نمایش صورتی دیگر به خود میگیرد، علی، شخصیّت نمایشنامۀ اوّل کاتب یاسین وارد نمایش شده و با ابردود ارتباط برقرار میکند و گویی زندگی اینها با هم پیوند میخورد! علی، به شاگردی ابردود در آمده امّا در میانۀ راه، آموزش را رها کرده و تا پایان درس در پیشگاه ابردود باقی نمیماند! نمایش پایانی تمثیلی دارد، که خبر از گم شدن ولیعهد، پایان حاکمیّت و پیروزی جبهۀ مبارزین مردمی و سربلندی عقاب و نابودی کرکس میدهد؛ پایان نمایش به نوعی با پایان نمایشنامۀ جسدی در محاصره پیوند برقرار میکند.
“نیکان ما مار ا چنین هشدار دادهاند: زمانی عمر قبیله به پایان میرسد که عقاب جایش را به پرندۀ مرگ سپرده باشد، به پرندۀ شکست و نابودی. امّا این چندان اهمیّت ندارد، اگر نشان قبیله پابرجای مانده باشد. کرکس خود نابود شدنی است.“
نظرات کاربران